تنهایی

من همیشه تنهاییم را با سایه ام پر میکنم ، با او راه میروم ، با او می دوم ، با او حرف میزنم ، با او .........


از فردا میترسم ، چرا که امکان دارد هوای فردا ابری باشد و دیگر سایه ام را نبینم .......


باز تنها میشوم .......


زندگی

غنچه با دل گرفته گفت 
           زندگی لب ز خنده بستن است 
                           گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت : « زندگی شکفتن است ، با زبان سبز راز گفتن است »
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه ، باز هم به گوش می رسد
راستی تو چه فکر میکنی ؟
کدام یک درست گفته اند ؟
من که فکر میکنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
                                      هر چه باشد او گل است
                                               گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است

درد دل ( آرزو )

به نام آنکه افرید تورا


هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما


می گریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من


از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم 


گاه بر حافظ تفاءل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت 


یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زیاران چشم یاری


داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.


غزل تنهایی

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهائیم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پایانیم را حس نکرد